تنها تر از همیشه خودمو حس میکنم. بازم اینترنت رفت و این جای خالی تو قلبم خودش بیشتر نشون داد. کاش تو یکی از اتاق مرگ های نازی بودم. میمردم و خودم حتی نمیفهمیدم دارم میمیرم. خستم از اینکه نمیتونم غر بزنم چون یکی بدبخت تر از من هم هست. خستم از اینکه نمیتونم اشک بریزم. خسته . هیچ سهمی تو این دنیا ندارم. ازینکه باید عذاب وجدان داشته باشم که تلاشم کافی نیست. همه تلاشم تو چشم بقیه هیچه. دلم یه قرص خواب میخواد که شبا سر یک ساعت خاصی بخورم و تا ظهر بخوابم. حالم بد میشه از این دنیا. لعنت به آفرینش.